دل از من بردی ایدلبر بفن آهسته آهسته


تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل


بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم


ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من


مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زینجهان آسوده گردیدم


گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من


تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم


کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش


شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته